آرتین منآرتین من، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

آرتین... مرد کوچک خانه ما...

حكايت آن لحظه ناب كه مادر شدم (در تاريخ 91/5/7)

1392/8/30 2:17
نویسنده : مامان آرتین
164 بازدید
اشتراک گذاری

 

عاقبت در يك شب از شبهاي دور /كودك من پا به دنيا مينهد

آن زمان برمن خداي مهربان / نام شورانگيز مادر مينهد

آن زمان طفل قشنگم بيخيال/ در ميان بسترش خوابيده است

بوي او چون عطر پاك ياس ها/ در مشام جان من پيچيده است

آن زمان ديگر وجودم مو به مو / بسته با هستي طفلم ميشود

آن زمان در هر رگ من جاي خون / مهر او در تار و پودم ميشود

ميفشارم پيكرش را در برم / گويمش چشمان خودرا باز كن

همچو عشق پاك من جاويد باش / در كنارم زندگي آغاز كن

ميگشايد نور چشمم ديدگان / بوسه ها از مهر بر رويش زنم

گويمش آهسته اي طفل عزيز / ميپرستم من تورا مادر منم

 

 شنبه 7مرداد91 ساعت 8صبح همراه بابا به بيمارستان رفتيم .راستش كمي اضطراب داشتم و البته خوشحال هم بودم كه به زودي تو رو ميبينم.بابا مشغول تشكيل پرونده و ... بود كه ماماني ( مامان خودم ) اومد .بعدمدتي رفتيم قسمت پذيرش و من از بابا و ماماني خداحافظي كردم و رفتم داخل. پرستارها منو براي عمل آماده كردن و منتظر اومدن دكتر شديم. دل توي دلم نبود . مي خواستم زود بيايي و ببينم چه شكلي هستي...

خلاصه خانم دكتر حبيبي اومد و منو بردن اتاق عمل. ساعت 11 بود .اول دكتر بيهوشي اومد و يه آمپول از كمرم زد وپايين بدنم در عرض 10 ثانيه بيحس شد . بعدش خانم دكتر شروع بكار كرد . دل توي دلم نبود .البته در حين عمل خانم دكتر باهام حرف مي زد.منتظر شنيدن گريه ات بودم و بالاخره بعدحدود5دقيقه صداي گريه ات اومد. بهترين صداي دنيا بود.خانم دكتر تو رو آورد بهم نشون داد.يه پسر سفيد با صورت گرد و موهاي سياه وپر پشت و فشن! و چشمهاي سياه كه به من نگاه مي كردن . هر دو شستت هم توي دهنت بود. كارمون توي اتاق عمل كه تموم شد مارو به بخش انتقال دادن .در مدتي كه من اونجا بودم خيلي ها اومده بودن بيمارستان ، خاله هات،داييت ، آنا،عمه ام ،خاله هاي خودم، دايي وزن دايي خودم، بابايي ، عمه ، عمه بابا . تو اون گرماي تابستون و با دهن روزه به همه كلي زحمت داديم .

رفتيم بخش . اونجا تورو توي يه تخت كوچيك كنارم گذاشته بودن. احساس عجيبي بود كه تابحال تجربه نكرده بودم. اونجا مامان هاي زيادي بودن با ني ني هاشون.بعد عيادت ها شروع شد و بعد همه رفتن و ماماني موند پيشمون . ديگه شب شده بود. همه ني ني ها خوابيده بودن و توفقط گريه مي كردي انگار گرسنه ات بود.و من هم ديدم كاري از دستم برنمياد گريه كردم0 اولين شب بيداري من شروع شده بود. ماماني تا صبح تو رو تو بغلش گرفت و راه رفت .و من هم نتونستم بخوابم.صبح دكتر ما رو مرخص كرد و ما و بابا و ماماني و آنا راهي خونه شديم . خاله ها هم قبل ما اومده بودن خونه و با اسپند ازمون استقبال كردن. ماماني هم كه 10 روز موند پيشمون. روزها گذشتن و فاميل اومدن ديدنمون .تو هم از مهمونها استقبال مي كردي ! به محض ورود اونها گريه سر ميدادي و پوشكت رو كثيف مي كردي و اين كارهات براي تموم مهمونها وتا رفتنشون تكرار مي شد . پاك آبرومونو مي بردي ! 19 مرداد بابايي براي سلامتي ما به فاميل افطاري داد.

بعد ده روز، رفتيم خونه ماماني وتا عيد فطر اونجا مونديم . عيد فطر بابا براي نهار اومد خونه ماماني و ما رو با خودش آورد خونه .خيلي استرس داشتم . نمي دونستم مي تونم از عهده كارات بر بيام يا نه . فكر مي كنم بچه داريم بد نبود البته با كمك بابا و ماماني- ماماني همش نگران تو بود . زود زود زنگ مي زد و حالت رو مپرسيد .خب تو اولين نوه شي ...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)