اول مهر
مهر ماه که می رسد
تنگ می شود دلم برای مدرسه
می دود دوباره کودک درون من
پابه پای کوچه های مدرسه
یاد روزهای کودکی به خیر
روزهای ساده ای که زندگی
مثل مشقهای خط نخورده ساده بود
لحظه های کودکانه که لذتش
تا همیشه جاودانه می نمود..
امروز اول مهر بود.من تعطيل بودم ولي بابا رفته بود مدرسه.تو هم از صبح دنبال بابا ميگشتي و چهار دست و پا اينور اونور ميرفتي و صداش مي كردي. اين روزها شلوغتر شدي.علاوه بر فندك اجاق گاز ، ماشين لباسشويي رو هم روشن و خاموش مي كني .خونه رو جارو ميكني. وقتي جاروبرقي يا اتو رو ميبيني ميگي ((چس)). راستي علاوه بر من به خاله و ماماني و عمو هم ميگي ((مام))
وقتي فكرشو مي كنم كه تو يه روز بزرگ ميشي ، راه ميري ، حرف ميزني ، بدو بدو مي كني ، ميري كلاس اول و من دستت رو ميگيرم و ميبرم بيرون برات كيف و دفتر وكتاب و وسايل مدرسه ميخرم كلي ذوق مي كنم . حتي از الان دارم وسايل رو نگاه ميكنم و ميخوام برات بهترينها رو بخرم.وقتي خودم كوچيك بودم بابام همراه خواهرم ميبردمون كتابخونه و با ذوق و شوق وسايل ميخريديم.اينم بگم كه روز اولي كه رفتم مدرسه كلي گريه كردم.حتي يه ضربه به شكم ناظممون زدم كه بهم ميگفت برو كلاس . يادش بخير همراه آناي خودم رفته بودم مدرسه اونم كه هميشه نازمو ميخريد و من هم خودم رو لوس مي كردم براش.خلاصه بعد يه مدت عادت كردم.