آرتین منآرتین من، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

آرتین... مرد کوچک خانه ما...

دیدار بعد از 12 سال

1393/6/24 0:47
نویسنده : مامان آرتین
320 بازدید
اشتراک گذاری

این چند روزه سرمون شلوغه . عمه فاطی از تهران اومده و بساط مهمونی به راهه. آرتین کوچولوی من هم با دختر عمه ها بازی می کنه .با آیلین آبشون توی یه جوب  نمیره و میزندش.

دوشنبه 24 شهریوررفتم تبریز خونه دوست دوران دانشجوییم سعیده. سعیده دو پسر ده ساله و ده ماهه خوشگل داره.اخلاق سعیده عوض نشده بود.مثل همیشه گرم و مهربون.باورم نمیشه از اون دوران شیرین 12 سال میگذره. اون روزها همه مون دخترهای جوون هیجده ساله ای بودیم سرشار از انرژی و البته بدون مسئولیت. رفته بودیم دانشگاه که درس بخونیم و در آینده کسی بشیم برای خودمون.و الان همون آینده بود.همه مون شاغل شده بودیم. هر کس برای خودش تشکیل زندگی داده بود و بچه و مسئولیت و ... کمی از شوق و ذوق جوانی کم کرده بود.بعد از نهار زنگ زدیم  سوسن اومد. سوسن مثل همون روزها بود.با اون اخلاق و ایده های خاص خودش.آروم و مهربون وپرحوصله.اونم یه پسر ده ساله داره.

خیلی باهم از اون دوران حرف زدیم و خاطراتمون رو و بچه های اون زمان رو مرور کردیم. آرزو می کردم برای یک ساعت... فقط یک ساعت زمان به عقب برگرده و برگردم به اون دوران خوب. عجب دوره شیرینی بود.تکرار ناپذیر و به یادماندنی.فارغ از هر مسئولیت و پر از انرژی وشوق.این آرزوی هر سه تامون بود.

ناخودآگاه ذهنم کشیده شد به دوران دانشجویی.... 16سال پیش.......

 

روزی که نتایج کنکور رو دادن یادم نمیره.مثل الان نیود که با اینترنت و .... نتیجه رو فهمید.نتایج رو گذاشته بودن رو تله تکس. با حروف الفبا طرفهای صبح بود که اسمم رو دیدم. از اولین رشته مورد علاقه ام قبول شده بودم. بی نهایت خوشحال بودم. بعد مامانم شروع کرد به آماده کردن وسایلم که ببرم خوابگاه. با پدرم رفتیم ثبت نام و انتخاب رشته و خوابگاه.بماند که چقدر خسته کننده بود اینکارها. روز اول مهر پدرم منو برد تبریز و وسایلم رو گذاشتیم خوایگاه.رفتیم بیرون نهار (تاوا کبابی ) خوردیم.و بعد لحظه سخت وداع رسید.وقتی تو خوابگاه تنهای تنها شدم گریه کردم.آخه اولین بار بود که از خونواده ام دور می شدم.یه اتاق 5 نفره بهم داده بودن .354 شماره اتاق بود. هم اتاقی هام خوب بودن.هر 5 تامون هم رشته و همکلاس بودیم. محیط غریبی بود.همه مون بغض داشتیم و دلتنگ خانواده.این سوسن  از همون اول ما رو دلداری می داد.شب اولی که توی خوابگاه خوابیدیم یادم نمیره.چون چراغ خواب نداشتیم لامپ اتاق رو روشن گذاشته بودیم.... کم کم عادت کردیم .. به خوابگاه... به دوستهامون... به وظایفمون... به درس خوندن های دسته جمعی مون .... به رفت و آمدهای هفتگی به شهرمون....به اینکه اگه سر موقع ژتون نخریم باید یک هفته ساندویچ بخوریم.... اگه سر موقع از خواب بیدار نشیم سرویس رو از دست می دیم.... اونجا دیگه بابا نبود صبح برامون بربری داغ بخره و بیشتر وقتها بی صبحونه می رفتیم دانشگاه. مامان نبود که برامون چایی دم کنه.میوه پوست بکنه . شام درست کنه و ظرف بشوره و ریخت و پاش هامونو جمع کنه. همون هفته های اول یه برنامه نوشتیم که مشخص می کرد ظرف شستن ، استکان شستن ، نپتون کشیدن و .... وظیفه کیه.واااای که چقدر این کارها برای ما دخترهایی که فقط سرمون توی کتاب بوده سخت بود. ولی عادت کردیم . به همه چی...وقتی روز اول از سرویس جا موندیم و ژتون ناهار بهمون نرسید و مجبور شدیم ساندویچ بخوریم فهمیدیم که باید زرنگتر از اینها باشیم و از اول فکر همه چی رو بکنیم. خلاصه با همه سختی هاش و با اینکه رشته مون سخت بود خیلی دوران شیرینی بود.جشن تولد میگرفتیم.می زدیم. می رقصیدیم.کادوی تولد پفک می بردیم. اونم داخل یه بقچه مثل دهاتی ها.مراسم شب چله می گرفتیم و هندونه می خریدیم و تزیین می کردیم. و کلی از این کارهامون عکس می گرفتیم. یادمه یه بار دم عید که کلاسها تق و لق بود با آموزش سوسن گل چینی درست کردیم.یه بار کلی سبزی خریدیم و توی یه دیگ بزرگ با بچه های واحدمون آش پختیم. یه بار می خواستیم بریم اردو بدون فر و همزن کیک پختیم.

پسندها (1)

نظرات (1)

roshanak
1 مهر 93 14:43
daghihan alan haloruze ma hamine,doroste sakhte vali kheili khosh migzare